Its dark, so we shan’t be seen!

12.28.2004

مرده هاي ديروز،


 هنوز چشمهايشان از وحشت زندگي باز مانده


ولبهايشان انگار بي وقفه چيزي را تكرار مي كند.


 


از ميانشان عبور كرده ام:


دارم از اين جا مي روم


مي روم و تمام خشمم را پشت سر مي گذارم.


تمام آدمهايي كه نكشته ام را.


تمام خاطره هايم را.


 


مي روم و تنهايي سمجم را


با خودم تا دوردستها مي برم.


 


آنقدر مي روم


تا شما فرياد هاي من را


و من خنده هاي عصبي شما را نشنوم.


 


جايي دور تر از آنكه به برگشتن بيند يشم،


جايي دراعماق جنگلي كبود،


يك روز خوراك ماهيهاي گوشتخوار مي شوم


مي خواهم به دست كساني كشته شوم


كه از من بيزار نيستند...


 


غرور از دست رفته ام را از زندگي باز پس مي گيرم


نه چشمهايم به وحشت باز مي مانند،


نه لبهايم به تكرار.


 

:: posted by Pegah, 14:09

0 Comments:

Post a Comment