Its dark, so we shan’t be seen!

12.29.2004

Why can't we sleep forever?


 


اغلب خواب مي بينم به آنجا بازگشته ام .


من هميشه چيزهايي كه دوست داشتم را


زير پايم له كرده ام.


 


در زندگي چيزهايي هست كه وقتي فكرشان را مي كني


ساير چيزها بيش از حد بي مفهوم است


 


كسي از جلوي چشم هايم گذشت


كسي كه مدتها پيش حكم مرگش صادر شده بود.


 


بيدار مي شوم و فريادم را در گلو خاموش مي كنم.


 

:: posted by Pegah, 23:11 | link | (0) comments |

12.28.2004

مرده هاي ديروز،


 هنوز چشمهايشان از وحشت زندگي باز مانده


ولبهايشان انگار بي وقفه چيزي را تكرار مي كند.


 


از ميانشان عبور كرده ام:


دارم از اين جا مي روم


مي روم و تمام خشمم را پشت سر مي گذارم.


تمام آدمهايي كه نكشته ام را.


تمام خاطره هايم را.


 


مي روم و تنهايي سمجم را


با خودم تا دوردستها مي برم.


 


آنقدر مي روم


تا شما فرياد هاي من را


و من خنده هاي عصبي شما را نشنوم.


 


جايي دور تر از آنكه به برگشتن بيند يشم،


جايي دراعماق جنگلي كبود،


يك روز خوراك ماهيهاي گوشتخوار مي شوم


مي خواهم به دست كساني كشته شوم


كه از من بيزار نيستند...


 


غرور از دست رفته ام را از زندگي باز پس مي گيرم


نه چشمهايم به وحشت باز مي مانند،


نه لبهايم به تكرار.


 

:: posted by Pegah, 14:09 | link | (0) comments |

12.23.2004


گاهي وقتي لبخند كثيفي روي لبهايم هست


لطفا با مشت توي صورتم بكوبيد.


 


زير بار اين روزها


دارم تبديل به احمق متعفني مي شوم.


 



 

:: posted by Pegah, 02:43 | link | (0) comments |

بايد يك روز


 وقتي از جنگل عبور مي كردم


با كرم كوچكي كه برگها را مي خورد عوض شده باشم.


 


من به زادگاهم بازگشته ام.


نگاه كن:


ديگر وقتي قدم مي زنم


جاي پايم روي برفها نمي ماند


 


من زير پا له مي شوم


بي آنكه سوالهاي احمقانه ام بي جواب


آرزوهاي بي ارزشم عقيم


و دردهاي همواره ام بي درمان مانده باشند.


 


خواهم مرد:


با سر بلندي


بي آنكه هيچ عدالتي نقض شود.


 

:: posted by Pegah, 02:36 | link | (0) comments |

12.22.2004

Do you still feel the pain?


اين از آن قصه هايي نيست كه تو دوست داشته باشي بشنوي.


پس ديگر اصرار نكن برايت بگويم.


 


وقتي درخبايان برف مي بارد


وتوي كلبه ي روشن


مادر بزرگ براي بچه ها قصه مي گويد


هميشه در آن حوالي


يك نفر را پيدا خواهي كرد


 كه دماغش را به شيشه چسبانده و آتش را نگاه مي كند.


هميشه كسي هست


 كه پشت در مي ماند...


 


برف مي بارد


 ومن


 بيرون پشت پنجره تنها مانده ام.


 


به خودش گفت:  يك كبريت ديگر روشن مي كنم...


سعي نكن بفهمي:


او حتي پيش از تمام شدن كبريتهايش مرده بود.


 


نه


اين از آن قصه هايي نيست كه تو دوست داشته باشي بشنوي.


پس بگذار چراغ را خاموش كنم و آرام بخواب.


P>
:: posted by Pegah, 20:50 | link | (0) comments |