Its dark, so we shan’t be seen!

1.31.2005

i've gotta tell u what state i'm in


بزرگبرين عقده ي بشري


چيزيست از جنس كلمات


وقتي آنقدر براي كنار هم چيدنشان تلاش مي كنيم تا در گلو به هم می پيچند و گره مي خورند.




 


.... مي مردم براي گفتن چيزي كه هرگز نفهميدم چه بود


بيرون طوفان قوطي هاي حلبي را به ديوار ها مي كوبيد


من تنها پشت ميز نشسته بودم



چيزي در وجود هر آدمي هست كه يك روز تركش مي كند


چيزي تو را به بازي مي گيرد ، بر زمين مي كوبد ، با بادهاي تندرو مي آميزد...



 


هوا تاريك شده بود


صداي آوازي مي آمد شايد حتي ديوانه اش شده بودم


كجا بودم؟



 


چرا من را دنبال خودت مي بردي؟


من را كه حتي در كوچه پس كوچه هاي اين سالها گم مي شوم؟


چرا من را به جستجوي چيزي مي بردي كه چشمانم بر دركش ناتوان است؟


 


فكر كردم شايد جايي دركوچه اي تنگ


در خياباني از شهري


بعد از چند توقف ؟چند بار صبح ها بيدار شدن به خاطر هيچ؟ چند نفس از سنگيني اين هوا را فرو دادن؟


به خاطر پيچيدن با كدام گردباد، كوبيدن بر بام كدام خانه وقتي سنگي شده اي از آسمان فرود آيي؟



 


به دنبال تو من نا هوشيار، دست بر ديوار، ديوانه، سردرگم،انگار در خواب...



 


باورت مي شود احمق؟


من جايي ميان راه مانده ام !


حتي پشت سرت را نگاه نمي كني ببيني مدتهاااااااااااااااااست من نيستم احمق؟


روزها و روزها و روزها ...


دلم تنگ شده حتي برايت


 به خاطرت گريه مي كنم گاهي!


 


كلاه رنگ رنگي بر سر دارم


جايي روي تخته سنگي نشسته ام ساز دهني مي زنم.


بازي كثيفي ست احمق بيا :


كسي بايد به تو بگويد كه آخرش هردو مي بازيم!

:: posted by Pegah, 23:48 | link | (3) comments |

1.28.2005



هوشيارترين لحظه در نا هوشياري مي آيد


افسوس اين اتاق


كه من را به قعر مستي برده


جزيي از قوس تكرار شونده ي زمين است كه آرام آرام


به هوشياري باز ميگردد.

:: posted by Pegah, 01:31 | link | (0) comments |

1.11.2005

آن روزها،


گذشته اند. سخت گذشته اند.





 


خاطره نيستند آن روزها


صداي آهنگي هستند كه من بارها و بارها و بارها گوش دادم


آنقدر بلند تا صداي فرياد خودم را نشنوم.





 


 


ديگر مهم نيست وحشت ديوانه كننده ای


 كه از سكوت ميان هر پايان و شروع دوباره اش داشتم


ديگر مهم نيست تنهايي و دردي كه از چشمهايم و دستهايم و قلبم پاك نمي شود





 


انگار قرن ها گذشته


انگار من صبح يك روز برفي


لابلاي اين نت ها در پي دليلي براي زندگي بوده ام.


اين صدا بارها به من دروغ گفته


و من هر بار باور كرده ام.





 


آدمها آنجا بودند.


در چشمهايشان


چيزي كه با اشك اشتباه مي شد


در قلبهايشان


چيزي كه با درد اشتباه مي شد


و من هميشه آخرين كسي بودم كه مي فهميد





 


نه


خاطره نبودند آن روزها...


دردند


دردي كه دارد ساده ترين لحظه هاي زندگيم را


به كلافي از سردرگمي مي پيچاند

:: posted by Pegah, 20:07 | link | (1) comments |

1.08.2005

Open my eyes wide to see a moment of clarity


:: posted by Pegah, 21:01 | link | (0) comments |

1.06.2005

Many clues, but no answers..


چيزي بوده وقتي شايد


لرزان در گريز از بادهاي قطبي


 برای به خاطر آوردن نامي


 برای فراموش كردن تصويري شايد


 


جايي در اعماق محوترين چشم اندازهاي زندگي


چيزي با نوري گنگ كه چشمانم


 براي دركش


به انتظار هزاران زمستان بعد ازين نشسته


 


ببين محو مي شوم در سفيدي اين چشم اندازها...


ببين چطور


 دارم دور مي شوم.


 

:: posted by Pegah, 15:02 | link | (0) comments |