Its dark, so we shan’t be seen!

12.22.2004

Do you still feel the pain?


اين از آن قصه هايي نيست كه تو دوست داشته باشي بشنوي.


پس ديگر اصرار نكن برايت بگويم.


 


وقتي درخبايان برف مي بارد


وتوي كلبه ي روشن


مادر بزرگ براي بچه ها قصه مي گويد


هميشه در آن حوالي


يك نفر را پيدا خواهي كرد


 كه دماغش را به شيشه چسبانده و آتش را نگاه مي كند.


هميشه كسي هست


 كه پشت در مي ماند...


 


برف مي بارد


 ومن


 بيرون پشت پنجره تنها مانده ام.


 


به خودش گفت:  يك كبريت ديگر روشن مي كنم...


سعي نكن بفهمي:


او حتي پيش از تمام شدن كبريتهايش مرده بود.


 


نه


اين از آن قصه هايي نيست كه تو دوست داشته باشي بشنوي.


پس بگذار چراغ را خاموش كنم و آرام بخواب.


P>
:: posted by Pegah, 20:50

0 Comments:

Post a Comment