Its dark, so we shan’t be seen!

1.11.2005

آن روزها،


گذشته اند. سخت گذشته اند.





 


خاطره نيستند آن روزها


صداي آهنگي هستند كه من بارها و بارها و بارها گوش دادم


آنقدر بلند تا صداي فرياد خودم را نشنوم.





 


 


ديگر مهم نيست وحشت ديوانه كننده ای


 كه از سكوت ميان هر پايان و شروع دوباره اش داشتم


ديگر مهم نيست تنهايي و دردي كه از چشمهايم و دستهايم و قلبم پاك نمي شود





 


انگار قرن ها گذشته


انگار من صبح يك روز برفي


لابلاي اين نت ها در پي دليلي براي زندگي بوده ام.


اين صدا بارها به من دروغ گفته


و من هر بار باور كرده ام.





 


آدمها آنجا بودند.


در چشمهايشان


چيزي كه با اشك اشتباه مي شد


در قلبهايشان


چيزي كه با درد اشتباه مي شد


و من هميشه آخرين كسي بودم كه مي فهميد





 


نه


خاطره نبودند آن روزها...


دردند


دردي كه دارد ساده ترين لحظه هاي زندگيم را


به كلافي از سردرگمي مي پيچاند

:: posted by Pegah, 20:07

1 Comments:

There's just too much that time cannot erase.
Anonymous Anonymous, at 8:29 PM  

Post a Comment