Its dark, so we shan’t be seen!
10.31.2007
humilation
آوازی از دوردست ها می آید
مانند رویایی دست نیافتنی
دست نیافتنی تر ازانسان برای خویش
کسی فریاد می کشید
انگار ترسیده بود
شاید به اندازه ی من وقتی شبها،
صدای پوسیدن مغزم را می شنوم.
به اندازه من وقتی هر بار قلبم
بر رد خطوط پیشین می شکند..
انگار گریخته باشی
در پی صدایی که ترا بالا می ُبرد
به جستجوی آنچه بر زمینت کوبید..
کاش مثل دردی که در گلویم پیچیده
هر جای این دنیا رهایم می کردند
به خانه ام باز می گشتم.
نه هرگز مانند این زمان
تنها و گمگشته.