Its dark, so we shan’t be seen!
6.25.2005
parisienne moonlight
ما آلوده به گناهان ِ بی تقصير خويشيم
سرسپرده ی آرزوی لحظه های تا هميشه به تاخير افتاده
سرمای زمستان ها و خشكی تابستان ها را به اميد به سر برديم
و ندانستيم
كه ابرهای سياه وعده ی باران را دروغ میگويند
و حتیچلچله های بی قرار ِ بازگشت
بر آسمان
بهار را دروغ می گويند.
6.23.2005
آدمها خالی اند
آنقدر خالی
كه در خيابان وقتی باد می وزد
خودشان را به تيرهای چراغ برق می چسبانند
و وقتی دانه ها ی درشت تگرگ بر سرهاشان ضرب می گيرد
خيابان پر از سمفونی غم انگيزِ پوچی می شود
خوابم می آيد و خوابم نمی برد
بازتاب صدای نفس هايم از ديوارها بر سرم می كوبد
چرا شب آواز الهام بخشش را از من دريغ كرده؟
دلم چيزی مي خواهد
چيزی كه مثل صدای جغجغ كفش ها ی چراغ دار بچه گيم
با اقتدار ِ حضورش
اين دنيا و هرچه در آن هست را
تحت شعاع قرار دهد..
پشت اين پنجره انگار دنيا در سكون فرو رفته
آمده بودم چيزی بگويم،
نشد.
6.02.2005
As the day time is coming
ساعت 4 صبح.
گم شده ام .
اينجا روی صندلی ام
صندلی عزيزم
صندلی لعنتی ام
انگار هفته هاست اينجا هستم.
تلفن ها را جواب می دهم اما
خوابم.
با خودم فكر می كنم اگر تركتان كنم،
تنها می شوم؟
باز می بينم تنها تر از اين نمی توانم باشم.
نه فقط شما خوب بازی نمی كنيد
من هم تماشاچی كودنی هستم
با هر سكوت ميان دو كلامتان
خوابم می رود
و زندگی ام
باز متوقف شده
باز دوباره
اينجا روی صندلی ام
صندلی عزيزم
صندلی لعنتی ام
مي نشينم تا يافتن دليلی برای بلند شدن.