Its dark, so we shan’t be seen!
7.31.2005
missing you in my own way...
انگار نه به يكباره
كه آرام آرام در اين سياهی خزيده ام
راهی به روشنی نمی دانم
راهی به روشنی نمی جويم
چرا كه روز تنها لباس ريا بود بر تن شب
شب از راه می رسد : عريان تر از هميشه
مرا در بر خواهد گرفت می دانم
و سرمای بی امانش
لبهای مرا
دستان مرا
و تخته سنگ های ترك خورده ی بيهودگی را
در هم خواهد شكست
همه ی خبرها دروغ بود
و همه ی آياتی كه از پيامبران بی شمار شنيده بوديم،
بسان گام های بدرقه كنندگان تابوت
از لب گور پيش تر آمدن نتوانستند...
7.02.2005
اين صدا
اين صدای لعنتی كه می آيد – نمیدانم چرا، نمی دانم از كجا-
شمارش معكوسی ست
كه می دانم – هميشه میدانم -
وقتی به صفر رسيد،
من باز قفل می شوم
تمام وجودم فلج می شود
در حال نگاه كردن به آدمها
بی آنكه قادر باشم رد نگاهم را دنبال كنم
نمیدانم چه وقت
نمی دانم چه طور
اما وقتی قفلم باز می شود،
می بينم كه باد آرام شروع به وزيدن كرده
و آدمها رفته اند